به گزارش خبرنگار ندای اصفهان، متن زیر پیاده سازی شده منبر دهه اول محرم ۱۴۰۲ آیت الله احمد کلباسی اشتری است که با موضوع «گفتگو در خانواده» در مسجد رکن الملک اصفهان ایراد شده است و به علاقه مندان تقدیم می شود.
مدت زمان سخنرانی: ۴۶ دقیقه
برای دریافت سخنرانی شبهای دیگر اینجا را کلیک کنید.
***
شب هشتم
بسم الله الرّحمن الرّحیم. الحمدلله ربّ العالمین بارئ الخلائق اجمعین باعث الانبیاء و المرسلین و الصلاه و السلام علی بشیرالنذیر و سراج المنیر سیدنا احمد و نبینا ابی القاسم المصطفی محمد، صلی الله علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین و اللعن الدائم علی اعدائهم اجمعین
هدیه کنید به پیشگاه بقیه الله الاعظم امام زمان روحی له الفداء و صلوات دیگری بفرستیم.
زیاد بن ابیه؛ از سعادت تا شقاوت
در شب های گذشته، اولِ صحبت، کسانی را که در طول زندگی سیاسی اجتماعی دینی شان باختند، مهره ی سوخته شدند، هر شب یک مورد را عنوان کردیم. بعضی ها می توانستند انسان های صالحی باشند ولی خسارت دیدند، سرخورده شدند و ذلیل تاریخ شدند. ذلیل خدا شدند.
یک شخصیتی در تاریخ هست به نام زیاد بن ابیه. زیاد، پسر پدرش. خب چرا اسم پدرش را نمی گویند؟ پدرش معلوم نیست کیست. ولی آیا اگر پدر اهل خلاف بوده و مادر اهل حرام بوده، باید این فرزند از تمام حیثیت های دینی و اجتماعی محروم باشد؟ نه، عدالت این را اقتضا نمی کند که اگر کسی نطفه اش حرام بسته شد، دیگر راه تکامل نداشته باشد. اتفاقا این یک نمونه ی خیلی ویژه در تاریخ است که آقای زیاد بن ابیه که معلوم نیست بابایش کیست، در حکومت امیرالمومنین می آید آنچنان اهل ارادت، آن هم نه ارادت ظاهری، ارادت واقعی به امیرالمومنین(ع) می شود که امیرالمومنین او را می گذارند استاندار فارس.
یعنی یک خطّه ای از مملکت اسلامی آن وقت را، سرنوشت بخشی از ملت را، به زیاد بن ابیه می سپارند. هم حاکمشان بوده، هم قاضی آن ها بوده، هم امام جمعه ی آنها بوده، هم حکام جزئی و فرعی را انتخاب می کرده. این آقای زیاد بن ابیه، در دوران حکومتش، در فارس، چندین نامه بین او و امیرالمومنین رد و بدل شده، بعضی هایش هم در نهج البلاغه آمده.
حتی یک وقتی، معاویه یک نامه ای داده بود به این زیاد، که اگر بیایی طرف من، چه امتیازاتی خواهی داشت، چه لذت هایی خواهی برد، و در ضمن اگر نیایی، مثلا یک روزی من بر تو مسلط می شوم و چنین و چنان می کنم. این نامه ای که معاویه داده بود، خبر داد به امیرالمومنین(ع)، امیرالمومنین یک نامه به او دادند، و او را در جایگاه خودش تقویت کردند. سفارش هایی به او کردند که یک وقت فریب نخوری. دنیا تو را گول نزند. معاویه تو را بیچاره نکند. بعد هم این آقا خودش یک نامه داد برای معاویه و گفت که من تعجب می کنم از پسر آکلۀ الاکباد، -اکباد جمع کبد است، کبد، جگر را می گویند، آکلۀ الاکباد هند جگرخوار را می گویند– که من را تهدید می کند و من را می خواهد از امیرالمومنین جدا کند. این ها را هم گفته.
بعد این آقای زیاد در استانداری فارس، در جایگاه نمایندگی امیرالمومنین(ع)، مستقر، محکم، استوار می مانَد تا شهادت امیرالمومنین و بعد هم صلح تحمیلی به امام حسن مجتبی علیه السلام و بعد از صلح امام حسن که خب صلح نبود، بلکه آقا نزدیک ترین یارانش خیانت کردند، مجبور شد مملکت را تحویل بدهد و معاویه مسلط شد. همین آقای زیاد بن ابیه رفت شام، و به معاویه پیوست و آنچنان در دربار معاویه از شیعه و ولایت امیرالمومنین تبری جست، یعنی ورق او برگشت، حتی معاویه گفت که تو یک ننگی در پیشانی ات هست و آن اینکه معلوم نیست بابایت کیست، ولی تو برادر منی. آن کسی که با مادر تو بوده، پدر من ابوسفیان بوده. بیا تا من تو را پسرخوانده ی پدرم اعلام کنم و برادر خودم بخوانم تا این سابقه ی سوء از تو برداشته شود.
نهایتا معاویه به او دستور داد حالا که آمدی در تیم ما و دار و دسته ی ما، برو کوفه و در سمت استانداری کوفه، تو را قرار می دهم. تو شیعه ها را می شناسی، شیعه هایی که سرشان به تن شان می ارزد، این ها را بگیر و یک به یک قتل عام کن. رؤسای قبائلی که گاهی نفوذ داشتند، هزارنفر، دو سه هزار نفر زیر چترشان شمشیرزن داشتند و می توانستند نقشی ایفا کنند در حرکت های شیعه، این آقای زیاد، این ها را احضار می کرد و بعد یک مساله ای را پیش می آورد و می رساند به جایی که ازشان می خواست که از امیرالمومنین علی بن ابی طالب برائت بجویند، همین آقایی که یک وقتی شیعه ی امیرالمومنین بود. ببینید گاهی دنیا با آدم چکار می کند. و اگر طرف برائت نمی جست، آنجا سیخ داغ روی آتش گذاشته بود، سیخ داغ در چشم های این ها می کرد و این ها را کور می کرد و مرخص شان می کرد.
نوشته اند ده ها یا صدها نفر را، به این وضع فجیع یا کشت یا ناکار کرد. خب یک آدم شمشیرزن قهار رئیس قبیله، که چندهزار نفر شمشیرزن، زیر چترش باشند، وقتی نابینا شود، دیگر چه اقتداری می تواند داشته باشد؟ خودش یک عصاکش می خواهد، یک دستگیر می خواهد.
منطق عقلانی دین و بی منطقی اهل باطل
از اینجا، می خواهم این را عرض کنم بزرگواران، دشمنان ما، منطق ندارند. دشمنان شیعه منطق ندارند و از منطق هم رویگردانند. اینکه می بینید اخیرا، در این سال ها، قرآن می سوزانند، اگر منطق داشته باشند، قرآن سوزاندن معنی ندارد. حرف دارید، محاجه ی با قرآن دارید، دلایل رد قرآن دارید، بسم الله. چرا قرآن آتش می زنید؟ این ها همه برمی گردد به اینکه دشمنان دین، منطق ندارند.
ما آمدیم اینجا بحثی که در این شب ها داریم ارائه می کنیم، سخنی است پیرامون گفتار حکیمانه. اگر ما گفتمان راه بیاندازیم، بین حق و باطل، و طرف حاضر بشود حرف بزند، گفتار حق همیشه پیروز است. بعد گفتیم این گفتمان اصلا جزء لوازم فکری و عملی یک جامعه ی شیعی و دینی است. اینکه یک جوان سؤال داشته باشد درباره ی حجاب، درباره ی مسائل دینی اشکال داشته باشد، شبهه داشته باشد، این عیب نیست، عار نیست، وقتی ما منطق داریم، وقتی ما استدلال داریم، وقتی ما می توانیم صحبت بکنیم، بعضی وقت ها شبهات را در سینه مان حبس می کنیم، خب این غلط است. ولی وقتی شبهات را عنوان بکنند و بعد جواب بگیرند، خب این ها موجب برکت می شود.
سیاست گفتمان دینی، رشد می دهد
چرا باید بین زن و شوهر -گفتیم این ها را قبلا- گفتمان مرسوم نباشد؟ چرا بین والدین و فرزند، گفتمان رسم نباشد؟ چرا نباید بین دو دوست، گفتمان، بحث عقلانی، مستند به علم، حالا یا علم دین یا علم سیاست و جامعه شناسی، علوم اجتماعی، یا پاسخ گویی به شبهات، یا اصلا درباره تربیت فرزند بین زن و شوهر، و همه ی این گفتمان ها که می تواند جامعه ساز باشد، چرا نباید این ها اتفاق بیافتد؟ چرا این ها اینقدر باید ضعیف باشد که تبدیل بشود به عقده های درونی و عقده های درونی یک جایی سرباز کند که به قول معروف آب از سرمان گذشته باشد؟
یک وقتی می گفتیم مثلا آقا ماهواره را، یا شبکه های مجازی را نبینید. خب حالا بگوییم نبینید، آن بیشتر می بیند. اما این را می توانیم بگوییم که خب حالا دیدی، شبهه ای برایت پیدا شد، آن شبهه را بیا سوال کن. بیا بپرس. دین برای این شبهات جواب دارد.
مروری کوتاه بر مباحث مربوط به گفتمان در خانواده
مثلا یک پدربزرگی می گفت که من وقتی دختران و پسران و دامادها و عروس ها و نوه هایم را وعده می گیرم، یک سبد می گذارم درِ ورودی مهمانخانه، می گویم همه تان گوشی هایتان را بدهید. سه چهار ساعت اینجا هستید، گوشی ممنوع. گوشی هایشان را می ریزند در سبد، چهار پنج ساعت می گویم می خواهیم خودمان با هم حرف بزنیم. بعد هم که می خواهند بروند، گوشی هایشان را می گیرند و می روند. اما بعضی هایشان دلشان دیگر در آن مهمانی نیست. دلشان پیش گوشی شان و ارتباط شان با جاهای دیگر است.
حالا یک نفر می تواند این کار را بکند. همه می توانند این کار را بکنند؟ نه. فلان نوه می گوید من نمی آیم. فلان داماد می گوید من نمی آیم. فلان عروس می گوید من نمی آیم. نمی آیم، نمی آیم، این مهمانی به هم می خورد. ما می گوییم بیاییم از اینکه تمام ما، تمام فکر و ذکرمان را از جای دیگر، از طریق گوشی های موبایل و اینترنت دریافت بکنیم، بیاییم به این سمت که حالا آن دریافتی ها سرجای خودش، گرچه همان هم مدیریت می خواهد، ما هم قبلا درباره ی مدیریت رسانه و اینترنت، در مناسبت های قبل صحبت کردیم. گرچه این صحبت ها هرچه تکرار شود، ضرر ندارد، بلکه نفع است. ولی بیاییم سیاست گفتمان درونی را راه بیاندازیم. این بحث ماست.
در این راستا گفتیم وقتی می خواهیم با کسی صحبت کنیم، حالا آن کس، همسر من است یا فرزند من است یا دوست من است یا شاگرد من است یا معلم من است، یا یک مقام مسئول من است. بالاخره یا زیردست من است یا مافوق من است. این تفکر گفتمان اگر راه بیافتد، برکات زیادی دارد. گفتیم که بیاییم رفتارمان، رفتار تحقیرآمیز نباشد. فکرمان این باشد که عزت را خدا می دهد. بیاییم فکرمان این باشد که عقیده مان، فکرمان می خواهیم در معرض گفتگو قرار بگیرد تا حک و اصلاح شود. به قول عُرف مردم، چکش کاری بشود. بعضی چیزها در چکش کاری ها نتیجه می دهد که حالا مثلا چند درصد از این حرف، درست است یا نادرست است، یا باطل است.
امام کاظم علیه السلام، ظاهرا به هشام بن حکم می گویند یا یکی از یاران دیگرشان، گفت آقا بعضی ها خیلی سم پاشی می کنند، فرمودند: اگر در دستت گردو باشد، و مردم بگویند لؤلؤ است – لؤلؤ یعنی مروارید- تو قبول می کنی؟ گفت نه. گفتند: اگر در دستت مروارید باشد و بگویند گردو است، تو قبول می کنی؟ گفت: نه. گفتند: پس سعی کن در گفتار با مردم، حق را بیابی و باورهای خودت را هم اصلاح کنی، شخصیتت را نبازی.
گاهی مردم زیر چتر اطلاعات اینترنت، شخصیت خودشان را می بازند. چطور شخصیت خودشان را می بازند؟ یعنی تمام آنچه که دارند شکل و شمایل می گیرند، آنی است که دیگران بهشان خط می دهند. انتقال می دهند، و این خیلی خسارت است.
محبت، کلید موفقیت در گفتمان
آمدیم گفتیم که سعی کنید با مهر و محبت، با صمیمیت، با رفاقت، این گفتار حکیمانه را، گفتمان حکیمانه را بین همدیگر راه بیاندازیم. در سوره مریم آیه ۹۶، نکته آخر دیشب ما بود، خدا فرمود: إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا،
اگر کسی محور زندگی اش ایمان و عمل صالح شد، یعنی ایمان و عمل صالح را به عنوان دوتا رکن اصلی زندگی نگه داشت، اگر این اتفاق افتاد، منجر می شود که خداوند محبتش را در قلب های دیگران قرار دهد، و وقتی محبتش در قلب دیگران قرار داده شد، مردم دوست دارند حرفش را گوش کنند. مردم دوست دارند باهاش حرف بزنند. مردم دوست دارند از عقائدش و راه فکری او باخبر بشوند.
لازمه ی این، تواضع است. ایمان و عمل صالح، اینکه آدم تکبرش را کنار بگذارد. خانم، برای گفتمان با شوهر، تکبر نباید آدم داشته باشد. آقا، برای گفتمان با همسر، نباید آدم تکبر داشته باشد. از موضع متکبرانه حرف زدن هنر نیست. رفاقت های بین مردم سرد شده. رفاقت های بین والدین و فرزندان سرد شده. چطوری گرم می شود؟ تنور این کار محبت است.
راه حل بدست آوردن تاثیر کلام در گفتمان
امام سجاد علیه السلام یک دعایی دارند برای روز عرفه، که دعای چهل و هفتم صحیفه سجادیه است. امام سجاد می فرمایند:
«و ذلّلنی بین یدیک» خدایا من را پیش روی خودت ذلیل کن. تکبرم را بشکن. «و اعزّنی عند خلقک» وقتی من پیش تو، توی پروردگار ذلیل شدم، اگر من پیش خدا ذلیل شدم، و اعزّنی عند خلقک، من را پیش خلق خودت عزیز کن. یعنی می بینید بزرگان اهل معرفت، پیش خدا که می روند ذلیل اند.
امیرالمومنین در دعای کمیل، چطور اظهار ذلت می کند، ولی در پیش خلق چقدر عزیز است. امام سجاد(ع) می فرماید خدایا من را پیش روی خودت ذلیل کن، و ذلّلنی بین یدیک، و اعزّنی عند خلقک، پیش خلقت من را عزیز کن. «و ضَعنی اذا خلوتُ بک» وقتی که من خلوت می کنم با تو، ضعنی، من را کوچک کن، خوار کن. بت نفسم را بشکن. خاک درگاهت باشم.
«و ارفعنی بین عبادک» اما بین بندگان، به من آبرو بده. وارفعنی. من را ترفیع درجه بده. برای چه ترفیع درجه بده؟ چون در پیشگاه تو ذلیل شدم، آنجا ترفیع درجه بگیرم، با مردم که حرف می زنم، حرف من را بپذیرند. گوش کنند. منطق منِ امام سجاد در قلب آن ها بنشیند. بعضی وقت ها ما می خواهیم حرف مان را با دعوا و داد و تندی به کرسی بنشانیم. امام می گوید از خدا بخواه، که به تو تاثیر نَفَس بدهد.
یک کسی آمد به امام صادق علیه السلام گفت: یابن رسول الله من در تربیت اولاد، مثلا هرچه می کنم موفق نیستم. امام به او فرمودند: شما به اتکای خودتان تربیت می کنید، موفق هم نمی شوید. اما اگر بچه هایتان را به ما بسپارید، در تربیت موفق می شوید. به ما بسپارید، منظور امام این نیست که شما نظارت تربیتی ات را بردار. اما می خواهد بگوید من حجّت خدا هستم، منِ امام صادق، شما بیا زیر چتر خدا و حجت خدا، آن تربیتت را قرار بده. از خدا تاثیر نفَس بخواه، تا آن اثر ایجاد شود.
نتیجه عزت طلبی از غیر خدا
بعضی ها فکر می کنند خودشانند، زرنگند، خیلی دارند با زیرکی زندگی شان را می چرخانند. ولی این نیست. آقای زیاد بن ابیه که الان اول صحبت حکایتش را برای شما گفتم، یا باید بگوییم اول شیعه بودنش، به خیال خودش گول خورده بود یا بعد که مثلا فرض بفرمایید آمد یار معاویه شد و آن همه شیعه کشت، آنوقت مثلا خلاف مذاق خودش زندگی کرد. چه حسابی است؟ به نظر بنده اینجور افراد، آنوقتی که شیعه بود، ما دلیلی نداریم که بگوییم دروغ می گفت، یار امیرالمومنین نبود و در این لباس به حقه بازی در آمده بود. نه، چه بسا واقعا هم شیعه امیرالمومنین، ارادتمند امیرالمومنین، لایق مدال های امیرالمومنین، آن زمان بود.
اما یک جایی به خیال خودش، به زعم خودش، فکر کرد زرنگی بکند، زرنگی اش چه بود؟ گفت می رویم زیر چتر معاویه. حالا که علی کشته شده، زرنگی می کنیم می رویم زیر چتر معاویه. رفتن زیر چتر معاویه همان و باختن و سوخته شدن همان. بنابراین مواظب باشیم برادران، عزت را از خدا بخواهیم.
عزت در حق جویی؛ ذلت در حق گریزی
یک حدیثی داریم امام عسکری(ع) می فرمایند: هیچ عزیزی، حق را رها نکرد مگر آنکه ذلیل شد. دقت کنید روی این کلمه به کلمه و جمله به جمله ی حدیث. امام عسکری می فرمایند: هیچ عزیزی حق را رها نکرد مگر آنکه ذلیل شد، و هیچ انسان ذلیلی تن به حق نداد، مگر آنکه عزیز شد. آدم ذلیل اگر آمد زیر چتر حق، عزیز می شود و آدم عزیز اگر رفت زیر چتر باطل، ذلیل می شود.
اینکه ما گفتیم تواضع داشته باشید در مقابل همسر، در مقابل دوست، این تواضع، تواضع حق مدارانه است، نه تواضع در مقابل گناه. فردا مثلا فرض کنید یک مجلس فساد می خواهد فلان فک و فامیل ما بگیرد، ما بگوییم ما تواضع می کنیم در مجلس گناه او شرکت می کنیم. این تواضع نیست، این پذیرش ذلت است. پذیرش ذلت با تواضع فرق می کند. تواضع در قبال حق مداری است. خودت را بشکن، با مردم گفتار حق مدارانه داشته باش. ببین چه می شود. ببین چه برکاتی تولید می شود. این است بحث ما.
خیلی [این] بحث ها از نظر روایی عمیق است. از نظر معرفت دینی عمیق است. نه از اینکه من دارم می گویم، این ها حرفهای قرآن و احادیث ماست. ولی جمع کردن و چیدمان این نتیجه گیری، برای کسی قابل تامل است که دقت کند که چه داریم می گوییم.
بلعم باعورا؛ سقوط از پله های معرفت
من یک آیه می خواهم برایتان بخوانم، آیه ۱۷۶ سوره اعراف است. این آیه درباره ی عالمی است که به یک رتبه ای رسیده، به نام آقای بلعم باعورا. آقای بلعم باعورا، حتی در طی پله های معرفت، درجه ای طی کرده بود که گاهی مستجاب الدعوه هم بود. اما با پول فرعون، سقوط کرد. با طمع به مال دیگران سرنگون شد. حالا ببینید بعضی ها با طمع به مال، یا انحرافات دیگر چطور سقوط می کنند. آیه را گوش کنید تا برایتان چند نکته عرض کنم از این آیه، و بحث را تمام کنم.
«اعوذ بالله من الشیطان الرّجیم، وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَٰکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ ۚ فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَثْ ۚ ذَٰلِکَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِنَا ۚ فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ»
عنایت بفرمایید. یک مثالی می زند، تشبیه به سگ می کند، کی را؟ این آقای بلعم باعورا را. سگ، گرسنه باشد تشنه باشد دهانش را باز می کند، زبانش را بیرون می آورد، به قول مردم له له می زند. سیر هم که باشد، تشنه هم که نباشد، همین حال را دارد. حالا خدا ببینید چه می گوید. می فرماید «و لو شئنا لرفعناه بها». اگر منِ پروردگار می خواستم آقای بلعم باعورا را، «لرفعناه بها»، به سبب حکمت و علم، او را بالا می بردم. رتبه ها به او می دادم، درجه به او می دادم، مقرب قرارش می دادم، تا آخر. اما باید امتحان شود.
«ولکنّه اخلد الی الارض». این آقا به زمین چسبید. به زمین چسبید یعنی ثروت زمینی، مال و منال، کر و کورش کرد. اخلد الی الارض، به زمین چسبید. فرعون تطمیعش کرد، گفت تو خودت برای خودت یک جایگاهی داری، حالا موسی آمده مثلا می گوید که من پیغمبرم، تو پس چه؟ با این همه عبادت و با این همه رتبه و با این مقام مستجاب الدعوه. گولش زد که در مقابل موسی کلیم الله قد علم کند و یک راه انحرافی ایجاد کند.
«و اتبع هواه»، این آقای بلعم باعورا هوای نفسش را تبعیت کرد. بعد خدا یک مثال می زند. ضرب المثل های قرآن، یکی اش این است. فمثله کمثل الکلب، مثل او مثل یک سگی است که، «ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث». اگر حمل کنی بر او، یعنی غذا به او بدهی، یلهث، زبانش را در می آورد له له می کند، أو تترکه، آب و غذا به او ندهی، باز هم یلهث، باز هم له له می کند. «ذلک مثل القوم الذین کذبوا بایاتنا»، این مثل آنهایی است که تکذیب می کنند آیات ما را. یعنی آن هایی که قرآن می سوزانند، منطق ندارند، اهل تکذیب آیات الهی اند. اگر منطق دارید بیایید بحث بکنیم. اشکال بگیرید به قرآن، جواب بگیرید. چرا می سوزانید؟ چه تان است؟
البته این ها هدفشان، راه انداختن جنگ نژادپرستی است. این یک تفکر صهیونیستی است، تفکر صهیونیستی کسانی را فرا می گیرد که احساس می کنند فکر برترند، نژاد برترند، هدایت برتر دارند، این تفکر صهیونیستی است. اصلا فکر می کنند در همه چیز ممتاز و برترند. بالاترند. می فرماید که «ذلک مثل القوم الذین کذبوا بایاتنا». این مثل قومی است که تکذیب کردند آیات ما را.
«فاقصص القصص»، قصه که می دانید چیست، فاقصص القصص، یعنی پیغمبر قصه ها را برایشان بگو، «لعلّهم یتفکرون»، شاید تفکر کنند، فکرشان را به راه بیاندازد. اگر فکرشان را به راه بیندازند، با فکر به راه افتادن، زندگی یک زندگی دیگری می شود. مردم اگر فکور و اهل تفکر باشند، این همه دعواهای بیهوده ندارند. چه حالا ملکی باشد، چه دعوای زن و شوهری و دادگاهی باشد، پرونده های قوه قضاییه را این همه قطور نمی کنند. همه این ها برای این است که «کذبوا بآیاتنا».
ما گاهی که در موقوفات ورود پیدا می کنیم، می بینیم بعضی ها واقعا خرده برده ای از خودشان درست کرده اند، که خب می خواهی با آنها درگیر بشوی، همان کذبوا بآیاتنا، مثل همان سگ هار، همه اش ژست حمله می گیرند به خودشان. اینطورند.
مقدمه ای برای ذکر مصیبت…
در این راه، خب کسانی هم می آیند همه ی حیثیت شان را در مسیر حق می گذارند، مثل قمر بنی هاشم، اباالفضل العباس علیه السلام که با خدا معامله می کنند، در راه حق استوار می شوند. ورود پیدا می کنند. امشب شما برای که آمدید؟ می گویید برای قمر بنی هاشم آمدیم. برای دینش آمدیم. برای راهش آمدیم. برای هدایت هایی که زیر چتر معلمش، سیدالشهدا گرفت، زیر چتر معلمش، امام حسن(ع) و بابایش امیرالمومنین گرفت، برای این ها آمدیم. مگر نمی گویید اول زیارت ایشان، السلام علیک یا عبدالصالح المطیع لله و لرسوله و لامیرالمومنین و الحسن و الحسین. این مدال های افتخار را ردیف می کنید که چه؟ یعنی رتبه ی شما، آقا قمر بنی هاشم، برای این است. از اینجا گرفتید.
حالا من یک مدالش را یک ذره برایتان توضیح می دهم، در ذکر مصیبت ببینید چه می شود. در تاریخ هست وقتی برادران یوسف آمدند اصرار کردند بابا، یوسف را بده ببریم تفریح. اول راضی نمی شد یعقوب پیغمبر، و بالاخره قبول کرد که یوسف را ببرند، یک سبد کالا برایش درست کرد. یک خرده خوراکی، یک مشک آب، گفت اگر یوسف تشنه اش شد، آبش بدهید. اگر یوسف گرسنه شد، غذا به او بدهید. این ده تا برادر، بنیامین که کوچک بود. این ده تا برادر که باهم همدست شده بودند، یوسف را برداشتند، با سبد کالایی که برای یوسف داد جناب یعقوب، بردند به صحرا.
از پیش چشم یعقوب که دور شدند، شروع کردند بزنند، تارو مار کنند، این بچه، یوسف هی می دوید، از این به آن پناه می برد، از آن به آن پناه می برد. نفسش به شماره افتاده بود، تشنه اش شد. گفت بابا یکی تان به من آب بدهید، بابایم برایم مشک آب گذاشته. آن بی انصاف مشک آب را از توی آن سبد درآورد، در مشک آب را باز کرد، خالی کرد روی زمین. گفت آب؟ تو سهم نداری از آب. برای چه بابا تو را دوست دارد؟ تا لب چاه که او را تشنه در چاه انداختند.
اینجا برادران آب را از یوسف(ع) دریغ داشتند. مشک آب را روی زمین ریختند که آب به لب تشنه ی یوسف نرسد. اما در کربلا، قمر بنی هاشم آمد تا وسط شریعه ی فرات، نوشتند آب زیر شکم اسب را گرفت، آمد آقا دست کرد خم شد دستش به آب رسید، دو دست آب گرفت، آورد تا نزدیک دهان، عبارت تاریخ و مقتل این است: فذکر عطش الحسین… (شروع روضه)
انتهای پیام/