ندای اصفهان- مهسا محمدی
کولهپشتی زائران یکی یکی در صندوق اتوبوس قرار میگرفت؛ هنگام وداع، همه اشک میریختند… زائران اشکِ شوق، و جاماندهها اشکِ حسرت…
در میانِ به اصطلاح جامانده ها، دختر جوانی به چشم میخورد. یأس از تلاش برای رفتن ولی نرفتن، خواستن اما نشدن، و سعی برای جانماندن و در انتها جاماندن، در چهرهاش هویدا بود… بغض تلمبارشده در گلویش، عاقبت، قطرهقطره اشک شد و از چشمانش چکید… حرفهای مادرش مدام در ذهنش تکرار می شد «امسال نمیتوانیم همراهیت کنیم، چون خودت هم جوانی نباید تنها به سفر بروی» و عاقبت او جاماند از کاروانِ عشق… جامانده! و ماادراک جامانده!
از رفتن ناامید میشود، اما تصمیم میگیرد هزینهای که برای سفر کنار گذاشته بود را به کسی که از سر نداری، نمیتوانست راهی کربلا شود، بپردازد.
مگر نه اینکه فرمودهاند: «ما برای وصل کردن آمدیم» و چه ارزشی زیباتر از اینکه دلی را به وصالِ جانان برسانی… سرانجام مرد ۵۰ سالهای که تاکنون حرم یار را زیارت نکرده بود، راهیِ کربلا شد و انگار که دل تنگ دختر جوان، حال خوبی داشت. قلبش خوشحال از اینکه حالا که خودش شرایط رفتن نداشت، توانسته بود زائری را راهی پیادهروی اربعین کند.
گویی در تک تک لحظاتِ معنوی آن مسافرِ کربلا و در تمام خالصانههای سرشار از تواضع و بندگی بنده مؤمنی شریک شده بود… آری او در تک تک قدمهای مرد سهیم بود… گویی با پاهای او عازم کربلا شده بود، با لبهای او نجوای عاشقانه «لبیک یا حسین» را زمزمه میکرد و با دستان او برای حسینِ فاطمه(س) میگریست و اینگونه «جامانده جانمانده».
بهشت آنجاییست که…
کمی آن سوتر پنج زائر که چهارنفر از آنها اهل سنت اند به سوی حرم نور سوار بر اتوبوس میشدند. فقط چهارنفر از آنها با چشم سر دیده میشدند. پنجمی شیرمرد شیعه ای (بچه شیعه)ای بود که با پای دل همسفر آنها شده بود، با وجود آنکه شوق سفر اربعین در وجود مشتاقش موج میزد و سرشار از اشتیاق دوباره رفتن بود، امّا از رفتن صرفنظر کرد و آن چهارنفر را راهیِ کربلا کرد. مگر راه حسین (ع) جز گذشتن از خویشتن نیست و خدمت به خلق؟!
او به مسافرین کربلا التماس دعا میگوید و با اشک از آنها میخواهد که برای جاماندههای کربلا دعا کنند، امّا او جامانده ایاست که جا نمانده…
حرفهای آن ولی خدا مدام برایم تکرار میشود وقتی میگفت: «کربلا، فقط رسیدنِ به تو و چسبیدنت به ضریح ششگوشه نیست! زیارت کربلا آنموقع نورانیست که تو به زائرِ اباعبدللّه خدمت کنی، حتی شده با جفت کردن کفشهایشان…» و چقدر به اشتباه خیال میکنند، همّ و غمّشان که رساندنِ خویش به کربلا باشد و ندیدنِ دلهایِ دیگر عاشقانش همین کافیست…
اما بهشت آنجاییست که تو قلبِ عاشقانِ دیگری را روانهی حرمِ یار میکنی…
آنسوتر مردی را میبینی که دست در دست پسرکاش، قدمزنان، اشکِ شوقِ دیدارِ گنبدِ آقای اباعبدالله، در چشمان مشتاقش نقش بسته. اما قلب مادرِ همسرش در آن سرزمین همراه آنهاست… او که قبلاً سه مرتبه پیادهروی اربعین را تجربه کرده ولی امسال کنار دخترش مانده تا داماد و نوه اش عازم سفر نورانیِ اربعین شوند، او هم از تبار همان «جاماندهای که جانَمانده» است.
چقدر آن نوعروس کار قشنگی کرد که همسرش راضی نمیشد که او پیاده دل به مسیر عشق زند، و او گوشوارهاش را به دختر جوانی که آرزوی رفتن داشت، ولی هزینه رفتن نداشت، هدیه داد و قلبش با او راهیِ زیارتِ حضرتِ عشق شد…
اینجاست که مفهومِ جامانده و جانمانده جابجا میشود…
امسال عطر جامانده هایی به مشام میرسد که پا روی خویشتنِ خویش نهاده و قلب های عاشق دیگران را عازم اربعین کرده اند…
اینجاست که از خود می پرسم براستی جامانده کیست؟! جامانده اویی ست که بهدست قدرتمند و مردانه اش می شد خیلی از اقوام و نزدیکانش عازم این سفر شوند، مگر نه اینکه سرورانی که به عشق آنها دل به جاده گرم و خاکی می زنیم، گفته اند محبت را از خویشانِ خویش شروع کنید؟!
آن “جامانده نمانده”
و
او “جانمانده ای که جامانده”…
پی نوشت:
کلیه مستندات این متن نزد نویسنده موجود است.
انتهای پیام/